رد پای خاطره ها
16:45    زندان غم

چند وقتی تو خونه حرف عوض کردن خونه شده بود.

بابا میخواست خونه را بفروشه وبریم جای دیگه ولی

جایی که اون میخواست پیدا نشدبرای همین تصمیم گرفت

خونه را بکوبه ودوباره بسازه .بنابر این مجبور شدیم بریم طبقه

سوم مغازه بابا بشینیم.اونجا فقط یه سالن بود با آشپزخانه و

حمام ودستشویی.در اصل یه سوئیت خفه بود.وبدتر از اون این بود که

درب اصلی ازمغازه باز میشد یعنی فقط یه در داشت وتمام رفت وآمدها

کنترل میشد.فکرش رو بکنید   بدتر از این هم میشه؟؟؟؟؟؟؟

 



نظرات شما عزیزان:

زهره
ساعت19:27---2 بهمن 1391
سلام عزیزم ....
من سر کلاس هر کاری میکنم غیر از درس خوندن .....
من میخونم خاطراتت رو ولی یکی یکی .....نمیتونم مومش رو تو یه دفعه بخونم بازم سر بزن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق